بدلکار (Stunt Performer) فردی چابک و ماهر و هنرور که در صحنه های خطرناک پرش، انفجار، تصادف و... به جای بازیگر حرفه ای ایفای نقش می کند. انجام حرکات خطرناک: شامل اسکله پرشی، ماشین رانی، غرق شدن و دیگر حرکاتی که نیاز به مهارت فیزیکی و تخصص دارند. تأمین ایمنی: بدل کارها باید از ایمنی خود و افراد دیگر در صحنه اطمینان حاصل کنند و از تجهیزات مخصوص نظیر وسایل حفاظتی استفاده کنند. هماهنگی با فیلمساز و کارگردان: آنها باید بتوانند دستورالعمل های کارگردان را با دقت اجرا کرده و صحنه ها را به درستی بازی کنند. تمرینات و آمادگی: برای انجام حرکات پیچیده، بدل کارها نیاز به تمرینات مداوم و آمادگی فیزیکی دارند تا در صحنه بهترین عملکرد را ارائه دهند. استفاده از تکنیک های ویژه: برخی از بدل کارها مهارت در استفاده از تکنیک های ویژه نظیر برافراشتن و هدایت موتورسیکلت و ترکیب دسته بندی را نیز دارند. بدل کارها عموماً به دلیل مشارکت در صحنه های خطرناک و جذاب، بخشی مهمی از صنعت سینما و تلویزیون را تشکیل می دهند و در ساختن صحنه هایی با افتتاحیه های خاص و پیچیده به کار می روند.
بدلکار (Stunt Performer) فردی چابک و ماهر و هنرور که در صحنه های خطرناک پرش، انفجار، تصادف و... به جای بازیگر حرفه ای ایفای نقش می کند. انجام حرکات خطرناک: شامل اسکله پرشی، ماشین رانی، غرق شدن و دیگر حرکاتی که نیاز به مهارت فیزیکی و تخصص دارند. تأمین ایمنی: بدل کارها باید از ایمنی خود و افراد دیگر در صحنه اطمینان حاصل کنند و از تجهیزات مخصوص نظیر وسایل حفاظتی استفاده کنند. هماهنگی با فیلمساز و کارگردان: آنها باید بتوانند دستورالعمل های کارگردان را با دقت اجرا کرده و صحنه ها را به درستی بازی کنند. تمرینات و آمادگی: برای انجام حرکات پیچیده، بدل کارها نیاز به تمرینات مداوم و آمادگی فیزیکی دارند تا در صحنه بهترین عملکرد را ارائه دهند. استفاده از تکنیک های ویژه: برخی از بدل کارها مهارت در استفاده از تکنیک های ویژه نظیر برافراشتن و هدایت موتورسیکلت و ترکیب دسته بندی را نیز دارند. بدل کارها عموماً به دلیل مشارکت در صحنه های خطرناک و جذاب، بخشی مهمی از صنعت سینما و تلویزیون را تشکیل می دهند و در ساختن صحنه هایی با افتتاحیه های خاص و پیچیده به کار می روند.
آنچه دارای عمق و گودی باشد مانند بشقاب یا ظرف دیگر، آنچه دارای پایه باشد مانند جام و پیاله داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته، تاغوت، تا، ته، تی، تادار، تادانه، تی گیله، تایله، تاه، دغدغان
آنچه دارای عمق و گودی باشد مانندِ بشقاب یا ظرف دیگر، آنچه دارای پایه باشد مانندِ جام و پیاله داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته، تاغوت، تا، تَه، تی، تادار، تادانه، تی گیلَه، تایلَه، تاه، دِغدِغان
دل دارنده. دارندۀ دل. از اسماء معشوق. (از آنندراج). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه: نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد. خاقانی. بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی درمن هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. همان معشوق زیبا یار او بود بت شکرشکن دلدار او بود. نظامی. شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست. نظامی. بخرم گر فروشد بخت بیدار به صد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. نبودی زمان بی یار دلدار وز آن اندیشه می پیچید چون مار. نظامی. درآمد گلرخی چون سرو آزاد ز دلداران خسرو با دلی شاد. نظامی. تماشای گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن. نظامی. شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور. نظامی. همان پندارم ای دلداردلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز. نظامی. همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پریوار. نظامی. دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم. عطار. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندو دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من. مولوی. دوستان باشند و دلداران ولیک مهربان نشناسد الا واحدی. سعدی. زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم. سعدی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را زکار و بار جهان گر شهیست عار آید. سعدی. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش. سعدی. چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار یقین دلاله شد معزول از کار. پوریای ولی. گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم. حافظ. ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاه راهیست که منزلگه دلدار منست. حافظ. عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست. حافظ. یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش. حافظ. زلف دلدار چو زنار همی فرماید برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام. حافظ. دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد. حافظ. دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما. حافظ. حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر می می خوری و طرۀ دلدار می کشی. حافظ. ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار. حافظ. منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد. حافظ. مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست. حافظ. - دلدارجویان، در حال جستن دلدار: منم دلخسته و از درد مویان منم بیدل دل و دلدار جویان. نظامی. ، نگهدار دل. محافظ دل. مهربان. دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق. دلنواز: سرهنگ لطیف خوی دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار. سعدی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - دلدار گشتن، نگهبان شدن. محافظ. گشتن. دلنواز شدن: اگرصبرت بدل در یار گردد ظفر آخر ترا دلدار گردد. ناصرخسرو. ، در تداول عامیانه، شجاع. صاحب شجاعت. پردل. دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت. بازهره. پرجرأت. شجاع. نترس. آدم پرتوان و پرتحمل. کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه) ، (اصطلاح تصوف) عالم شهود است، یعنی مشاهدۀ ذات حق. صفت باسطی. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت باسطیت
دل دارنده. دارندۀ دل. از اسماء معشوق. (از آنندراج). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه: نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد. خاقانی. بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی درمن هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. همان معشوق زیبا یار او بود بت شکرشکن دلدار او بود. نظامی. شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست. نظامی. بخرم گر فروشد بخت بیدار به صد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. نبودی زمان بی یار دلدار وز آن اندیشه می پیچید چون مار. نظامی. درآمد گلرخی چون سرو آزاد ز دلداران خسرو با دلی شاد. نظامی. تماشای گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن. نظامی. شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور. نظامی. همان پندارم ای دلداردلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز. نظامی. همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پریوار. نظامی. دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم. عطار. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندو دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من. مولوی. دوستان باشند و دلداران ولیک مهربان نشناسد الا واحدی. سعدی. زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم. سعدی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را زکار و بار جهان گر شهیست عار آید. سعدی. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش. سعدی. چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار یقین دلاله شد معزول از کار. پوریای ولی. گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم. حافظ. ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاه راهیست که منزلگه دلدار منست. حافظ. عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست. حافظ. یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش. حافظ. زلف دلدار چو زنار همی فرماید برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام. حافظ. دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد. حافظ. دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما. حافظ. حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر می می خوری و طرۀ دلدار می کشی. حافظ. ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار. حافظ. منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد. حافظ. مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست. حافظ. - دلدارجویان، در حال جستن دلدار: منم دلخسته و از درد مویان منم بیدل دل و دلدار جویان. نظامی. ، نگهدار دل. محافظ دل. مهربان. دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق. دلنواز: سرهنگ لطیف خوی دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار. سعدی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - دلدار گشتن، نگهبان شدن. محافظ. گشتن. دلنواز شدن: اگرصبرت بدل در یار گردد ظفر آخر ترا دلدار گردد. ناصرخسرو. ، در تداول عامیانه، شجاع. صاحب شجاعت. پردل. دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت. بازهره. پرجرأت. شجاع. نترس. آدم پرتوان و پرتحمل. کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه) ، (اصطلاح تصوف) عالم شهود است، یعنی مشاهدۀ ذات حق. صفت باسطی. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت باسطیت
کل در. کل دره. آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر سوی زنجیری یا طنابی که دو تن آن را برای بر آوردن مرزبکار برند. نوعی آلت شخم که برای پشته بندی بکار برند و دو تن آن را کشند، یکی دستۀ چوبین آن را و دیگری طناب را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کل در. کل دره. آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر سوی زنجیری یا طنابی که دو تن آن را برای بر آوردن مرزبکار برند. نوعی آلت شخم که برای پشته بندی بکار برند و دو تن آن را کشند، یکی دستۀ چوبین آن را و دیگری طناب را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کسی که زمام اسب مخدوم خود یا کسی که اسب ویرا کرایه کرده و در دست گرفته راه برد آنکه سواره یا پیاده جلو مرکوب ارباب حرکت کند پیشرو. یا جلو داران، جمع جلودار، سربازانی که پیشتر از دیگر سربازان حرکت کنند طلایه طلایع پیشقراول
کسی که زمام اسب مخدوم خود یا کسی که اسب ویرا کرایه کرده و در دست گرفته راه برد آنکه سواره یا پیاده جلو مرکوب ارباب حرکت کند پیشرو. یا جلو داران، جمع جلودار، سربازانی که پیشتر از دیگر سربازان حرکت کنند طلایه طلایع پیشقراول